تب مژگان 8

ساخت وبلاگ

#تب_مژگان 8

حدود نه ماه از فوت مامانم بیشتر نگذشته بود که خونه ما شد محل خلوت و عشق و حال مختلط ... ما چهارتا دیگه خیلی رومون به هم باز شده بود... قبلا عمه ام هم که بیشتر به ما سر میزد اما چون مزاحممون بود، جوری زیر آبش را پیش بابام زدیم که خیلی پیداش نشه... بابام هم بعد از فوت مامانم خودش را با کار مشغول کرده بود... خونه را فقط برای خواب میخواست و حتی بعضی از شبها هم نمیومد... البته اعتماد بسیار زیادی هم به بچه هاش داشت...

یه روز نفیسه هرچی زنگ زدم به گوشیش برنداشت... نگرانش شدم... هرچی صبر کردم زنگ نزد... تا شب ... به فرید زنگ زدم ... فرید هم برنمیداشت ... بعدا خود فرید زنگ زد ... از حال نفیسه پرسیدم ... گفت خبر ندارم ... اما گفت: راستی امروز چندمه؟!

گفتم: چطور؟

گفت: بگو حالا!

گفتم: فکر کنم نوزدهم هست!

گفت: نمیدونم چرا معمولا همین روزها یهو نیست میشه! یادته یکی دو ماه قبل هم همینطور شد...

راست میگفت... تازه یادم اومد که یهو بعضی وقتها نایاب میشد... حالا یادم نبود که ماه های گذشته دقیقا چندم بود که نفیسه کم پیدا و نایاب میشد اما وقتی فرید اونجوری گفت، شک کردم و احساس کردم که ماه های قبل هم نوزدهم بود...

ذهنم مشغولش بود... اینبار تحمل دوریش برام سخت تر شده بود... خیلی منتظرش بودم... تا اونوقت و اونجوری منتظر کسی یا چیزی نبودم... مثل معتادها که منتظر جنسشون باشند ... مثل زن و شوهرا که منتظر عشقشون باشن ... مثل بچه ها منتظر...

تا اینکه حدود ساعت 11 شب پیام داد... وقتی که تا میتونستم حرص خورده بودم و اذیت شده بودم...

اس داد و نوشت: مژگانم!

نوشتم: جان دلم! کجایی نفیسه جون! تو امروز منو کشتی! میتونم زنگ بزنم؟

نوشت: نه... ببخش... الان یه کم ناخوشم... رو فرم نیستم... فردا خودم میزنگم... فقط بگو حالت چطوره؟

نوشتم: مگه تو حالی برام گذاشتی؟ احوالی واسم گذاشتی؟

نوشت: الهی قربونت برم مژگان ...

نوشتم: لازم نکرده قربونم بری ... فقط بذار یه دقیقه صدات بشنوم و برم...

خودش زنگ زد و با هم حرف زدیم ... اما نه یک دقیقه ... دقیقا 50 دقیقه با هم حرف زدیم... قطع شد... دوباره زنگ زدیم... یه 50 دقیقه دیگه هم حرف زدیم...

من اونشب کاملا فهمیدم که دیگه بدون نفیسه نمیتونم زندگی کنم... بدون نفیسه زندگیم بی معنی میشه و ما داریم روز به روز و بلکه لحظه به لحظه به هم وابسته تر میشیم... این مدل وابستگی را اصلا تجربه نکرده بودم و حتی فکرش هم نمیکردم یه روز نسبت به همجنسم چنین احساسی پیدا کنم...

 [مطالب زیادی نوشته بود که مجبورم به دلیل اختصار، مهم ترین ها را بنویسم... تا اینکه حدودا یکی دو ماه دیگه هم به همین منوال و بلکه شدید تر سپری شد...]

 دو ماه بعد...

ماه محرم و صفر شده بود... یه روز با نفیسه و فرید در پارک نشسته بودیم که نمیدونم چی شد بحث امام حسین وسط اومد... و اینکه من گفتم امسال تا الان جایی نرفتم و کاش جور بشه یکی دو تا مراسم بریم و...

فرید خیلی معمولی شروع به حرف زدن کرد و گفت: تو به امام حسین چقدر اعتقاد داری؟

من که درست متوجه حرفاش نشده بودم گفتم: متوجه نمیشم ... خب خیلی...

فرید گفت: بعد از 1400 سال براش مجلس میگیرین که چی؟! مگه قراره چه اتفاق خاصی بیفته؟!

گفتم: منظورت از اتفاق نمیفهمم چیه؟ اما خب همه میرن مجلس روضه... خب اگه چیز بدی بود که کسی نمیرفت...

فرید لبخند تلخی زد و به نفیسه نگاهی کرد و گفت: آی دلم برای مژگان میسوزه! اصلا هیچی نمیدونه ... راستی چرا جلسه خانم کمالی...

 تا اسم خانم کمالی آورد... نفیسه خیلی جدی به چشمای فرید نگاه تندی کرد و گفت: وقتش نیست... هروقت وقتش شد لازم به دلسوزی و پیشنهاد تو یکی نیست...

ادامه دارد....

دلنوشته و داستانهای ف-مقیمی...
ما را در سایت دلنوشته و داستانهای ف-مقیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemzemehdeltangid بازدید : 516 تاريخ : دوشنبه 15 شهريور 1395 ساعت: 3:46