تب مژگان 5

ساخت وبلاگ
#تب_مژگان 5

[فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و ... اما ... دیدم اینجوری نمیشه و باید خیلی دقیق تر از این حرفها مطالعه اش کنم ... اما این پرونده، کد خورده بود!! وقتی پرونده ای کد میخوره، ینی به هیچ وجه نمیشه بیرون برد و باید تمام کارهای تحقیقاتی و مطالعاتیش همونجا صورت بگیره! اینو که شنیدم بیشتر ترغیب شدم که تمام وقتم را روی این پرونده بذارم ... فقط همینو بگم که حدودا یک ماه، هر روز 10 تا 12 ساعت طول کشید تا با وسواس و دقت فراوان مطالعه اش کردم.

تازه کار نیستم اما این سومین پرونده داخلی هست که باید تا تهش میرفتم ... چون اکثر پروژه هام مشترک و فرامرزی بوده ... اما این پرونده از اولش ... از دیدن حال و روز عمار ... از کد خوردنش... از خط و ربط هایی که تا حالا به دستم داده بود ... همه چیزش خاص بود ... هنوز نمیدونستم چی در انتظارمه... بسم الله گفتم و با دقت بیشتری نشستم و مطالعه اش کردم ...]

اون شب نفیسه خونه مژگان میخوابه ... و حتی صبح زود هم به خونه شون برنمیگرده ... بلکه تا دم دمای ظهر خوابیدن و بعدش پاشد و رفت ...

همه از اون شب به بعد، متوجه رابطه عمیق تر مژگان و نفیسه شدند ... خب تا حدی هم طبیعی به نظر میرسیدکه دو تا دختر با هم خیلی دوست باشند و با هم خیلی رفت و آمد داشته باشند ... ولی بنظرم اگر این قسمت را از زبون خود مژگان بشنوید بهتره:

«خب نفیسه خیلی مهربون بود ... خیلی هم بی آلایش ... نگاه و لبخنداش خیلی اثرگذار بود ... مخصوصا روی ذهن و اعصاب یه آدم تنها و مریض مثل من که مدام تب بی مادری میگرفت و معلوم نبود اگر دوست عزیز و بی چشمداشتی مثل نفیسه به زندگیش نمیومد چه بر سرش میومد؟

احساس منم از اون شب به نفیسه خیلی تغییر کرد ... ینی جهش پیدا کرد ... شدیدتر شد ... مخصوصا وقتی دست روی پیشونیم میذاشت و بدنم را که کوره آتیش شده بود، تیمار میکرد و تا صبح بالای سرم بیدار بود ...»

اما مژگان در جای دیگر از پرونده، که حدودا دو هفته بعد از اون شب را حکایت میکرد نوشته بود:

«من و نفیسه که دیگه خیلی بیش از قبلا به هم نزدیک شده بودیم، با هم بیرون میرفتیم ... با هم غذا میخوردیم ... نشست و برخواست میکردیم ... مثل همه دوستی ها ... اما وابستگی بین ما یه جوری شده بود ... جوری که هم هیجان داشت و هم اضطراب ... هم لذت داشت و هم ته دلم را بعضی وقتا خالی میکرد... نمیدونستم چه حس عجیبی هست ... فقط به خاطر مشکلاتم و بیماریم، نفیسه را حتی هدیه خدا میدونستم...»

تا اینکه یک روز بهم گفت: «مژگان! ما حدودا شش ماهه که با هم دوست هستیم اما تو تا حالا خونه ما نیومدی ... ترتیبی بده تا امشب شام بیایی خونمون ...خوش میگذره ... دوس دارم اتاقم را ببینی ... خونمون را ببینی ... خلاصه بیا ...»

وقتی با بابام مطرح کردم ... بابام مخالفت خاصی نکرد ... یه کم برام عجیب بود که بابام مخالفت خاصی نکرد اما حرفی زد که بیشتر منو متعجب کرد ... با لبخندی متعجبانه گفت: «امشب چه خبره؟! نه تو خونه هستی و نه آرمان!! آه تنهایی ... آه چقدر من تنهایم ... ینی این قدر بدشانسم که یه خری نیست ما را شام دعوت کنه ...»

از بابام پرسیدم: ینی چی آرمان خونه نیست؟! آرمان کجاست؟

بابام گفت: آرمان گفته امشب شام با این پسره است ... کیه اسمش؟ ... اسم خوبی داره ... آهان فرید ... گفته بعد از باشگاه با فرید میرن شام بخورن ...

ذهنم درگیر شد اما خیلی حساس نشدم ... چون این مدت، از حساسیتم روی آرمان کمتر شده بود ... یه جورایی خیالم راحت بود که با فرید هست و با هم دوست اند و از تنهایی دراومده...

اون روز هیجان داشتم ... چون یادم نیست آخرین باری که شب، جایی پیش دوستام و یا خونه عمه ام خوابیده بودم کی بود؟! چون اصلا دوست خاصی هم تا قبل از نفیسه نداشتم ... عمه هم که ماشالله فقط محبت خرج میکرد ... اما نمیشد روش حساب کرد که بشه باهاش دوست شد ...

تا اینکه شب شد و بعد از اینکه آماده شدم، با آژانس رفتم خونه نفیسه و اینا ... در و باز کردم و رفتم داخل ... از دیدن تیپ و قیافه نفیسه متعجب شدم ...

ادامه دارد...

دلنوشته و داستانهای ف-مقیمی...
ما را در سایت دلنوشته و داستانهای ف-مقیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemzemehdeltangid بازدید : 403 تاريخ : يکشنبه 14 شهريور 1395 ساعت: 4:14