تب مژگان2

ساخت وبلاگ

#تب_مژگان 2

 حدود ساعت 6 عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به عمه کرد و گفت: دختری به نام «نفیسه» آمده و با مژگان کار داره...

 نفیسه، طبق چیزی که عمه مژگان تعریف کرد... دختری با اندامی معمولی... بسیار سر و زبان دار... خونگرم... با مانتو و شلواری نسبتا جلف و چسبان... صورتی رنگ که با رنگ شالش ست کرده بود... بالا آمد و پس از سلام و علیک های متعارف، گفت: مژگان باید هنوز خواب باشه؟ درسته؟

 عمه گفت: آره... هنوز خوابه... کاری باهاش داشتی؟

 نفیسه جواب داد: آره ... اومدم پیشش... شنیدم دوباره تب کرده... اومدم پیشش...

 نفیسه از جریان تب مژگان خبر داشت... با خودشان فکر کردند که لابد مژگان با نفیسه تلفنی حرف زده و هماهنگه... به همین خاطر، وقتی نفیسه را به پذیرایی دعوت کردند، نفیسه گفت: اگر اجازه بدید برم پیش مژگان... میخوام برم توی اتاقش... اینجوری شاید مژگان هم راحت تر باشه...

عمه مخالفتی نکرد اما قبلش برای اینکه مژگان ناراحت نشه، زودتر میره و مژگان را مثلا بیدار میکنه و یه کم اتاق را هم مرتب میکنه... تا به پشت سرش نگاه میکنه، نفیسه را میبینه که دم در اتاق هت و با یه لبخند میگه: راحت باشید... خونه ما هم همینجوریه... بالاخره آدم داره توش زندگی میکنه... شما به کارتون برسید عمه جون!

 حدودا نیم ساعتی طول میکشه و عمه میبینه که هیچ خبری نیست و به همین خاطر دو تا لیوان شربت میبره دم اتاق مژگان... ادب حکم میکرد که در بزنه... در میزنه... وقتی در را آرام باز میکنه... میبینه که مژگان سرش را روی پاهای نفیسه گذاشته و چشماش هم نیمه بازه... نفیسه هم آرام آرام داشته موهای مژگان را نوازش میکرده...

دیدن این صحنه برای عمه خیلی خوشایند بود... چون میدید که برادر زاده داغدارش چجوری با دوستش آرامش پیدا کرده و از تب و لرز بی مادری هم خبری نیست و همه چیز داره خوب پیش میره...

 آمد و رفت نفیسه به منزل مژگان روز به روز بیشتر شد و هر روز هم آرامش و حال مژگان بهتر از قبل میشد... حتی موقع هایی که عمه نمیتونسته به خونه مژگان بیاد و از برادر زاده هاش مراقبت کنه، برای نفیسه زنگ میزده... نفیسه هم جوری زود خودش را به اونها میرسوند که انگار پشت در بوده و منتظر زنگ عمه خانم!!

 تیپ های راحتی نفیسه توی خونه مژگان خیلی متفاوت بود... جوری که حتی آرمان 12 ساله هم از دیدن نفیسه ... که دیگه بهش آبجی نفیسه میگفت... لذت میبرد و به راحتی با هم نشست و برخواست میکردند...

 مژگان کم کم داشت برای ترم جدید آماده میشد که یه روز خیلی اتفاقی از کنار حمام خونشون رد میشه... صدای خفیف و آرامی به گوشش میرسه... خوب که دقت میکنه میشنوه که صدای آرمان هست... میفهمه که آرمان 12 ساله داشته خود ارضاعی میکرده... با کمال تاسف...

 خیلی به هم میرزه و ناراحت میشه... این مسئله، روزها فکرش را مشغول میکنه و چون مادرشون فوت کرده بوده... به عنوان خواهر بزرگتر، خیلی غصه داداشش میخوره... اما این غصه را نمیتونسته به کسی بگه و آبروی داداشش را پیش کسی ببره...

 تا اینکه یه روز که نفیسه خونشون بود... سر صحبت را باز میکنه و شروع میکنه درباره آرمان با مژگان حرف زدن... و اینکه چقدر آرمان پسر گلی هست و دلش میخواسته یه داداش اندازه آرمان داشته باشه و از این حرفها...

 مژگان که موقعیت را مناسب دید، شروع به صحبت کرد و گفت: یه غصه ای از آرمان توی دلمه که نمیدونم چیکار کنم... دارم دیوونه میشم... حتی جرات نکردم به بابام بگم... میدونم که بدتر میشه... حتی نمیتونم مستقیما با خودش حرف بزنم... اصلا فکرش نمیکردم و خیلی ناراحتم...

 اما نفیسه که انگار چندان هم نگران نبود، با حالتی آرام و لبخند همیشگیش میگه: خب بذار حدس بزنم... آرمان، اهل دزدی که نیست... عرق و شراب هم که به قد و قواره اش نمیخوره... قتل و غارت هم اصلا حرفشو نزن... پس فقط میمونه یک مورد...

 مژگان با حالتی تعجب و چشمانی گرد ازش میپرسه: چی؟

 نفیسه لبخند میزنه و میگه: وا ! چرا داری اینجوری نگام میکنی؟... هیچی بابا... چیز خاصی نمیخواستم بگم... میخواستم بگم فقط یک احتمال میمونه و اونم اینه که دچار انحرافات جنسی شده باشه...

ادامه دارد...

دلنوشته و داستانهای ف-مقیمی...
ما را در سایت دلنوشته و داستانهای ف-مقیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azemzemehdeltangid بازدید : 450 تاريخ : شنبه 13 شهريور 1395 ساعت: 21:56