دلنوشته و داستانهای ف-مقیمی

متن مرتبط با «تب مژگان» در سایت دلنوشته و داستانهای ف-مقیمی نوشته شده است

تب_مژگان 10

  • #تب_مژگان 10مژگان گفت: من با آرمان روی هم نریختیم... آرمان داداشمه... اصلا من چرا اینجام؟گفتم: چون اگر اون بیرون باشی، داداش فریدت تو را میکشه... ما داریم بهت لطف میکنیم... راستی اسمت نفیسه بود؟گفت: نهگفتم: کمالی هم که نیستی... مگه نه؟!گفت: نه ... نه ... من مژگانم... مژگان...گفتم: عجب! خوشبختم... منم دیوید کاپرفیلد هستم... قراره از دیوار اینجا ردت بکنم... جوری که هیچ کس نفهمه...با حالتی که التماس از چشماش میریخت گفت: چرا منو بازی میدی؟ پرسیدم داداشم کجاست؟گفتم: حالا تا داداشت ... خوش گذشت... فعلا...اینو گفتم و از در اتاقش اومدم بیرون... به طرف درب اتاقش دوید... فورا قفلش کردم ..., ...ادامه مطلب

  • تب مژگان 8

  • #تب_مژگان 8حدود نه ماه از فوت مامانم بیشتر نگذشته بود که خونه ما شد محل خلوت و عشق و حال مختلط ... ما چهارتا دیگه خیلی رومون به هم باز شده بود... قبلا عمه ام هم که بیشتر به ما سر میزد اما چون مزاحممون بود، جوری زیر آبش را پیش بابام زدیم که خیلی پیداش نشه... بابام هم بعد از فوت مامانم خودش را با کار مشغول کرده بود... خونه را فقط برای خواب میخواست و حتی بعضی از شبها هم نمیومد... البته اعتماد بسیار زیادی هم به بچه هاش داشت...یه روز نفیسه هرچی زنگ زدم به گوشیش برنداشت... نگرانش شدم... هرچی صبر کردم زنگ نزد... تا شب ... به فرید زنگ زدم ... فرید هم برنمیداشت ... بعدا خود فرید زنگ , ...ادامه مطلب

  • تب مژگان 5

  • #تب_مژگان 5[فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و ... اما ... دیدم اینجوری نمیشه و باید خیلی دقیق تر از این حرفها مطالعه اش کنم ... اما این پرونده، کد خورده بود!! وقتی پرونده ای کد میخوره، ینی به هیچ وجه نمیشه بیرون برد و باید تمام کارهای تحقیقاتی و مطالعاتیش همونجا صورت بگیره! اینو که شنیدم بیشتر ترغیب شدم که تمام وقتم را روی این پرونده بذارم ... فقط همینو بگم که حدودا یک ماه، هر روز 10 تا 12 ساعت طول کشید تا با وسواس و دقت فراوان مطالعه اش کردم.تازه کار نیستم اما این سومین پرونده داخلی هست که باید تا تهش میرفتم ... چون اکثر پروژه, ...ادامه مطلب

  • تب مژگان1

  • #تب_مژگان 1 خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم... بالاخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ «عمّار» بکنه... معمولا در غیاب من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کرد و شروع کرد:محمد جان! اوایل سال 92 بوده که خانواده ای, ...ادامه مطلب

  • تب مژگان

  • ,تب مژگان ...ادامه مطلب

  • تب مژگان2

  • #تب_مژگان 2 حدود ساعت 6 عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به عمه کرد و گفت: دختری به نام «نفیسه» آمده و با مژگان کار داره... نفیسه، طبق چیزی که عمه مژگان تعریف کرد... دختری با اندامی معمولی... بسیار سر و زبان دار... خونگرم... با مانتو و شلواری نسبتا جلف و چسبان... صورتی رنگ که با رنگ شالش ست کرده بود... بالا آمد و پس از سلام و علیک های متعارف، گفت: مژگان باید هنوز خواب باشه؟ درسته؟ عمه گفت: آره... هنوز خوابه... کاری باهاش داشتی؟ نفیسه جواب داد: آره ... اومدم پیشش... شنیدم دوباره تب کرده... اومدم پیشش... نفیسه از جریان تب مژگان خبر داشت... با خ, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها